قلبم محکوم شد به ساده بودن ... غرورم محکوم شد به خونسرد بودن ...... احساسم محکوم شد به کم حرف بودن ...دلم محکوم شد به گوشه گیر بودن ..... چشمانم محکوم شد به مهربان بودن ...... دستهایم محکوم شد به سرد بودن .... پاهایم محکوم شد به تنها رفتن ... آرزوهام محکوم شد به محال بودن .... وجودم محکوم شد به تنها بودن .... عشقم محکوم شد به محبوس بودن .... و اما امروز تو عشق من محکوم میشوی به خاطر اسیر بودن .... و من باز هم مثل همیشه خودم رو محکوم میکنم به عاشق بودن
و یادت هست در یک عصر پاییزی چه ها کردی
مرا تنهای تنها با دلی غمگین رها کردی
گذشتی نرم نرمک از نگاهی مانده در باران
چرا با روح سرگردان من اینگونه تا کردی
تمام شعر هایم را برایت یک به یک خواندم
بگو دیوان شعرم را چرا ماتم سرا کردی
همین امشب دلم می میرد از احساس تنهایی
چه می داند کسی شاید به مرگم اعتنا کردی